
مهربونم،آرامش من پنج سال شد که باورم شد دیگه ندارمت.دیگه
پنج سال شد که باورم شد دیگه ندارمت...دیگه توراهرو چادرتو نمیتکونی و لبخند نازتو تحویلم نمیدی که منم بگم چیزی میخاستی چرا نگفتی خودم بگیرم
پنج سال شد که خونه شاد و تمیزمون عین قبرستون شد و برخلاف قبل که همه تا اذان هرجا بودن خودشونو رسونده بودن خونه،هیشکی دلش نمیخاد توخونه باشه
دیگه نمیتونم هرروز خاصی توزندگیم هستو شیرینی بگیرم بشینیم با چایی بخوریم و به همه چی بخندیم هی زل بزنم به خنده هات
به جاش یه دسته گل میگیرم میام میشینم زیرپات و هق هق و اشک امون نمیده حرف بزنم و کاش اون لحظه ها واقعاً منو نبینی چون هیچوقت پیشت گریه نکردم که یک ذره دلت نلرزه
نمیگم دلم تنگ شده مامان،چون کلمه ش جوری نیست که حالمونو بهت بگه
میدونم یه روز میای دستمو میگیری باهم میریم یه جایی دور ازین نبودنت
خلاصه که تولدمه مامان......اینجا اینارو گفتم چون جلوی هیشکی دیگه نمیتونم اینارو بگم
بمونه یادگاری