وقتی سنت میره بالای سی و پنج سال یه شبی بالاخره میرسه حیرون میشی میری سراغ کتابات میبینی ازشون بدت میاد میری کامپیوترت رو باز میکنی میبینی نه میتونی پروژهات که نیمه کاره موندن رو باز کنی نه درس هایی که ضبط کردی گوش کنی نه موسیقی نه فیلمی نه حتی سریالی که قسمت هیجان انگیزش رو گذشته بودی وقتی حالت گرفتست ببینی تا روحیت عوض بشه نگاه کنی دلت فقط یه نفر میخاد دوسش داشته باشی زندگیت رو مرور میکنی حسرت فرصتهای از دست رفته رو میخوری بعدش میگی اصلا هم مهم نیست همیشه فرصت هست بعد به خودت دلداری میدی از خواب که پاشدی میری دوش میگیری به خودت میرسی میری بیرون هر کی میبینتت میگه اوه چه خبره چقدر شادی؟ چقدر خوشگل موشگل کردی؟ چقدر انرژی داری!!!؟ تو دلت میگی میخام بالاخره پیداش کنم همین دوروره همین اطرافه زودی پیداش میکنم امروز نشد فردا ولی منم عشقم رو پیدا میکنم منتها یه مدت که میگذره دوباره سردت میشه دوباره شبا حسرت یه دست گرم و که بی هوا میخوره به صورتت و یهو از خواب بیدارت میکنه رو میخوری اگه فرصتهای زندگی رو قدر ندونی بالاخره شب تو هم میرسه که از همه چی بدت بیاد تو هم یه یه شب مثل من حیرون میشی قدر بدونین و از لحظه های زندگیتون استفاده ی درست بکنین خواهش میکنم
گلستان
150 پست