پشت پنجره ی اتاقی که از آن من نیست
تقویم خاک خورده ام را ورق میزنم
از فصلهایی که قرار بود وصلمان باشند
و بی محابا از بین من و تو عبور کردند
گاهی شکوفه بر سرم ریختند
گاهی سیب، در دامانم گذاشتند
گاهی برگ های زرد و نارنجی را بر شاخسار درخت
صنوبر باغی که همیشه در خواب میدیدم ، می آویختند
و گاهی مثل آدم برفی ، دلشان برای ما آب میشد
پشت همین پنجره ، خیره به جاده نشسته ام
تا رفتنت را با ابر پر از بغضم ، بدرقه کنم
آغوشت را به یاد بسپارم
شانه ای که به نامم زده بودی
برگشت دهم به خاطره
و دوستت دارم را در پستوی خانه ، پنهان کنم
و نامت را
تو بگو با نامت که در قلبم حک کرده ای چه کنم؟
دیبا
