
نه سال گذشت ، تا اینکه . دوباره

دوباره دلم به هوای دلی رفت
حس عجیبی داشتم ، با وجودش آرامش بود، گذر زمان برام مفهومی نداشت ، با تمام وجودم حسش میکردم ، ساعتی که باهاش حرف میزدم دنیا برای من بود ، همه ی تلخی زندگیم رفته بود ، انگار خدا فرستاده بودش واسه تنهایی من .میگفت من بداخلاقم ، اما بداخلاقیشم خوب بود، چون دورغ نمیگفت ، باورش داشتم .واسه خودمم عجیب بود بعد این همه سال چطور یه نفر دیگه خودشو تو دلم جا کرده بود یه جور خاص تو زندگیم بود ، حسی که بهش داشتم و دارم رو بهیچ کس نداشتم ، با تمام بداخلاقیا و تندی هاش ، دوستش داشتم طنین صداش تو گوشمه ، آهنگی که برام میخوند (بر....)
هیچوقت حس نکردم بهم دروغ بگه ،حس نکردم بی معرفتی و نامردی کنه ...
شاید این همه خوش بینی نتیجه ی اینهمه سال تنهاییه
شبی که بهم گفت:سرطان
سرمو سمت آسمون بلند کردم گفت ایولا خدااااااااااا
روزهای بیخبری ازش سخت گذشت، پیامکهای بی جواب، تلفن هاب بی جواب.......
می دیدم آنلاین میشه ، دلم میگرفت جواب منو نمیداد
خودمو آروم میکردم میگفتم فدا سرت مهم اینه که حالش خوبه حالا یه دروغی ام گفته ، شاید میخاسته تو رو امتحان کنه
با اینکه دلم گواهی میداد چیزیش نیست اما بازم برا سلامتیش نذر کردم
بعد یه مدت نبودنش ، یه شب که اسمشو رو صفحه گوشیم دیدم انگار خدا دنیارو بهم داده بود. گفت اومده کنارم باشه .گفت میخاد تا زمانی که نفس داره و نفس دارم پیشم بمونه.
فقط سه روز ، سه روز پیشم بود ، بازم من موندمو بیخبری و دلتنگی
آخرین بار که باهاش حرف زدم گفت دکترش گفته درباره بیماریش تشخیص اشتباه دادند و خداحاقظی کرد و رفت ...
حالا منم یه دل شکسته که دلتنگ کسی میشه که یه لحظه ام تو یادش نیست
منم و یه دنیا دلتنگی و چشمی که به صفحه ی مانیتور دوخته میشه تا آنلاین شدنشو ببینه و خداروشکرکنه واسه بودنش....