
این شعرو هربار میخونم یادآور روزای تلخه برام:

----------------------------------------
این ضربه را نزن
این آخرین و تلخ ترین ضربه را نزن
حرمت نگاه دار
راضی نشو مقابل چشمانِ کاج مست
با دست تو به خاک بیُفتم... تبر به دست!
.
دیدی چه ساده ام؟
دیدم تبر به دست به این سمت آمدی
گل از گلم شکفت ـ خدایا چه ساده ام ـ
گفتم به اشتباه خودش اعتراف کرد
دلتنگ سایه ام شد و مست هوای من
آمد که تا ابد بنشیند به پای من...
.
(دورت بگردم! این همه دور و برم نگرد...)
.
آری دوباره آمده بودی که بشکنی
یعنی دلت به "عهد شکستن" رضا نداد
این دفعه آمدی که بیندازیَــــم به خاک
دیدم کمر به قتل من این بار بسته ای
.
اما هنوز بارقه ای بود در دلم
بر مهربانی َت دل خوش نکرده بودم ـ امیدم به تو نبود ـ
ایمان محکمم به تبر بود و غیرتش
او پاره ی وجود خودم بود هرچه بود...
.
اما دستت که گرم شد
. . . . . . . . . . . . . تبرت هم امان نداد...
.
این ضربه را نزن...
می بخشمت هنوز
مهمان سایه ام شو، ببین میوه داده ام...
این ضربه ...
. . . . . . . . هی وای من...
پ.ن:
بعضی اتفاقات باعث میشن هیچوقت پانگیریم
یا سخت سرپا شیم... مدتها زمان ببره...
برای کم سن و سال تر های جمع میگم، نه نصیحت... که تجربه میگم:
مراقب دلاتون باشید...