... از غـــــــــــــرایزت پیـــــــــــــروی کن. مثلا شاید یه روز دلت بخواد یه کت شیک و رسمی بخری. لازم نیست وجدان درد بگیری. گاهی هم یه کم گوشت بودار رو امتحان کن. خوشمزه تره. ارزونترم تموم می شه. یادت باشه هر چیزی که تسکینت بده.
نذار به...ت بد بگذره. اگه حس یه کرم رو داری بیفت رو خاک. اگه حس می کنی پرنده ای پرواز کن. نگران حرف در و همسایه نباش. نگران بچه هات نباش، اونا از خودشون مراقبت می کنن ...!
... ما هنوز در مقابل همان ساحل و جلوی همان اقیانوس عظیم ایستاده ایم. اقیانوس عشق، ... جایـــــــــــــی که درهـــــــــــــا با یک تکان بـــــــــــــاز می شوند، دیوار ها را خـــــــــــــراب می کنیم. کور مال کور مال به دنبال نردبان می گردیم و یادمان رفته که بـــــــــــــال داریم. طوری با سماجت دعا می کنیم که انگار خداونـــــــــــــد کر و کور است. انگار فقط در آسمان است جای تعجب نیست که فرشته های میان ما قابل شناسایی نیستند ...!
... مي دونی، تو دنيا به جز آرامـــــــــــــش چيزی ارزش مبارزه نداره. تو اين دنيا هر چی بيش تر موفق تر بشی، بيش تر خودت رو شكست دادی. حق با عيسی بود. آدم بايد به دنيا فائق بشه ... گمونم عين حرف خودشه. البته انجام اين كار نيازمند يه خودآگاهی جديده، يه ديد جديد و اين تنها مفهوميه كه میشه به آزادی داد.
كسی كه اهل اين دنيا باشه، نمیتونه آزاديش رو به دست بياره. تو اين دنيا، بمير و آزادی ابدی رو پيدا كن ...!
... می نویسیم، اما پیشاپیش می دانیم چیزی برای نوشتن نداریم. هر روز برای رنج و عذاب دوباره، التماس و تمنا می کنیم. هر چقدر پوستمان بیشتر کنده شود، احساس بهتری پیدا می کنیم. و درست وقتی که این بلا سر خواننده هایمان نیز می آید، احساسمان اوج می گیرد. مبادا که کسی از پوچ مغزی بمیرد! باشد که آسمان همیشه از پیکار افکار مردان نویسنده بشکافد.
حروف. چه شکیل! حروفی که با رشته های نامرئی به هم می پیوندند، رشته هایی که حامل جریان های مغناطیسی عظیمی هستند.
کل این تجربه ی شاق بر مغزی تحمیل می شد که می بایست به افسون کار می کرد، کار می کرد بدون آن که کار کند.
آیا این که به سمت تو می آید، آدم است یا یک ذهن؟ ذهنی که میان کتاب ها، صفحات و جملاتی مملو از ویرگول، نقطه، نقطه ویرگول، تیره و ستاره تقسیم شده است.
یک نویسنده به پاس تلاش هایش جایزه می برد یا در دانشگاه جایی برای خود دست و پا می کند، و دیگری یک استخوان کرم خورده باقی می ماند. اسم بعضی هایشان را روی خیابان ها و بلوار ها می گذارند، و عده ای دیگر کارشان به گداخانه و چوبه دار می افتد. و تازه وقتی تمام این خلقت ها خوانده و هضم شد، مردم باز هم همدیگر را آزار خواهند داد. هیچ نویسنده ای، حتی بزرگ ترینشان، تاکنون نتوانسته است این واقعیت تلخ و سرد را بگوارد...!
... دوست دارم مثل یه قزاق مست بزنم به دل این رمان لعنتی، فقط شاید پوپ از این ایده زیاد خوشش نیاد. روسیه، روسیه، به کدام سو می تازی؟
به پیش، به پیش، همچون گردباد! فقط از طریق خرد و خاکشیر کردن می تونم خودم باشم. هیچ وقت کتابی نمی نویسم که ناشرا خوششون بیاد. تا حالا خیلی کتاب نوشتم. کتاب های خوابگردی، می فهمی که منظورم چی یه. میلیون ها و میلیون ها کلمه، همه ش تو ذهنم، عین تکه های طلا تو کله ام به این ور و اون ور می خورن. از ساختن تیکه طلا خسته شدم.
از این حمله های پیاده نظام حالم به هم می خوره ... تو تاریکی. حالا دیگه هر کلمه ای که می نویسم باید تیری باشه که راست بخوره به هدف، یه تیر سمی. دلم می خواد همه ی کتابا، نویسنده ها، ناشرا و خواننده ها رونابود کنم. برای مردم نوشتن از نظر من مفهوم نداره. دوست دارم برای دیوونه ها و خل وچل ها بنویسم، یا برای فرشته ها...!
نکسوس/ هنری میلر/ مترجم: سهیل سمی