می رفتند و می گفتند از
این جا تا خدا هزار فرسنگ است وهزاران گام. جوانمرداما برخاست و گفت:از
اینجا تا خدا سه گام بیشتر نیست . تعجب کردند وشوریدند و فریاد زدند و
گفتند:عمری است می رویم و هنوز نرسیده ایم .چگونه تو می گویی سه گام بیشتر
نیست ! جوانمرد گفت :گام اول این است که بگویی :خدا ودیگر هیچ .گام دوم انس
است و سومین گام سوختن . و خود گفت:خدا و انس گرفت و سوخت... انها اما
همچنان می رفتند و همچنان میگفتند :از اینجا تا خدا هزار فرسنگ است و
هزاران گام. عرفان نظر اهاری
تهران - تهران
160 پست