
غمت از سر نَنَهَم، گر دلت از ما بگرفت
خال مشکین تو، از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم، روی تو سودا بگرفت
دوش چون مشعله ی شوق تو، بگرفت وجود
سایهای در دلم انداخت، که صد جا بگرفت
به دم سرد سحرگاهی من، بازنشست
هر چراغی که زمین، از دل صهبا بگرفت
الغیاث از من دل سوخته، ای سنگین دل
در تو نگرفت، که خون در دل خارا بگرفت
دل شوریده ی ما، عالم اندیشه ی ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
بِرُبود انده تو، صبرم و نیکو بِرُبود
بگرفت انده تو جانم و، زیبا بگرفت...