
حافظه خیس خیالم را ورق میزنم در این واپسین روزهای

در این واپسین روزهای پاییز قرن...
نم نم بارون مینشیند بر چهره منتظر خیال
و میغلتد بر گلبرگهای چروکیده رخسار...
پاییزی دور، میان کوچه های خلوت باغ
گرمی دستان تو را مینوشیدم با دهان تشنه دستانم
صورتم خیس ز باران و تو نیز خیس تر از من
گویی انگار توی حوض کوچک باغ افتاده ایم...
نیمکت خالی باغ
پر میشد از نفسهای گرم تو
گویی بهار آمده بر صفحه باغ....
حافظه خیس خیالم را ورق میزنم
در این واپسین روزهای پاییز قرن...
گذری خواهم کرد
به تمتای وصال تو عزیزی که زمانی
در آن کوچه خلوت
من و تو بودیم و صدای خش خش برگهای سرخ اخرایی زیر گامهای پر از احساس...
من همه محو تو بودم و تو هم محو نگاهم....
حافظه خیس خیالم را ورق میزنم
در این واپسین روزهای پاییز قرن...
.....
( م.ت ) 99/9/20